تا کی کلید دل به تو باید سپردن؟
سنگینی یک قفل را با خویش بردن؟
حتی برای دیدنت در خلوت خواب
باید هزاران چشمک شب را شمردن
تا کی برای ماندن دیوار پرهیز
لب بر لب جام فراموشی نبردن؟
می پوسد این جا ذره ذره بودن من
دست صبوری در عطش تا کی فشردن
بشکن...بسوزان...سیل شو...ویرانه ام کن
من خسته ام از این همه آهسته مردن...